عشقم آیاتایعشقم آیاتای، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
آیسوآیسو، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

آیاتای وآیسو دو ماه مامان و بابا

بدون عنوان

سلام گلم عشقم شرمندم که نتونستم چند روزی برات بنویسم خدارو شکر الان خوبه خوبی عزیزم شب یلدا رفتیم خونه باباجون بیشتر از یه ساعت تو ترافیک گیر کردیم وقتی رسیدیم دیگه وقت شام بود مامانم یه شام خوش مزه گذاشته بود که شما چشمتون رو دوخته بودین به سفره یکم به لبت زدیم که شروع کردی به گریه منم میخوام همش صحبت این بود که سال بعد میری تو پشمک ها ولی مامانی از یه طرفم سرما هم خورده بودی نگرانو نارحت بودیم ولی الان شکر خدا خوشحالیم ...
12 دی 1392

بدون عنوان

سلام ناز مامانی عشقم شرمندم که نتونستم ازت خوب مواظبت کنم وسرما خوردی مدتی هست که سرفه میکنی چندتا دکتر هم بردیم شربت دادن ولی باز سرفه میکنی منم ناراحت برا همین نمیتونم زیاد برات بنویسم ایشاله زود خوب میشی باز شروع میکنیم همه باهام دعوا کردن از وقتی عکس تولد چهار ماهتو گذاشتم مریضی بابای من بابایی میگن چش خورده الان بابایی میگه عکسارو پاک کن منم موندم فدات شم زود خوب شو...... دوست دارم دوست دارم دوست دارم
6 دی 1392

بدون عنوان

سلام عزیز ماما فدای چشای خوشگلت بشم من امروز 92/9/29 روز جمعه صبح که از خواب بیدار شدیم خیلی عطسه میکردی سرفه میکردی نگران شدم به بابایی گفتم گفت باید بریم دکتر صبونرو که خورد آماده شدیم رفتیم درمانگاه شفق مخصوص نوزادا دکتر وقتی داشت معاینت میکرد باهات حرفم میزد تو هم فقط داشتی براش میخندی دکتر گفت استادمون میگفت وقتی دیدی نوزادی میخنده یعنی50% مشکل حله خدارو شکر زیاد مهم نبود چندتا شربت نوشت همراه با اسپری بینی ، من از دکتر پرسیدم که آقای دکتر نوزادای دو ماهه 6  7 کیلو هستن ولی دخمل خوشکل من 6 کیلو هست گفت استاندار جهانی برا نوزاد سه ماهه نوشته 5 کیلو وبرا نوزاد دختر 6 ماهه 6 کیلو برا پسر 6/700 الهی فدای دخمل باربیم بشم ...
29 آذر 1392

واکسن چهار ماهگیت

عشقم میخوام از واکسن چهار ماهگیت بنویسم ولی قربونت بشم میگی اگه بزاری زمین منم نمیزارم بنویسی الان نشستی بغلم منم دارم سعی میکنم تا بنویسم یکشنبه 92/9/24 رفته بودم خونه بابامینا اونجا تصمیم گرفتم به بهداشت بریم رفتیم عشق ماما من 25 کیلو وزنم زیاد شده بود خیلی ناراحت و نگران بودم که نیاد پایین و از یه طرف هم میخواستم بدونم تو چند کبلو شدی پرونده رو که باز کرد گفت یه واکسن چهار ماهگی دارین باید بزنیم مامانی بمیره برات باز تب و پا درد البته واکسن هایه دیگه اصلا به روت نیوردی فقط موقع زدن گریه میکردی ولی این دفعه پاتو نمیتونستی تکون بدی ماما قربون پاهای کوچیکت بشه که درد داره تب هم کردی ولی خدارو شکر الان نه درد داری نه تب آیاتایم منم ...
27 آذر 1392

تولد چهار ماهگی

سلام دورت بگردم امروز 26 آذر تولد چهار ماهگیت چهار ماهه که من خوشبختترین مادر دنیام آخه یه دختر نازو خوشکل به اسم آیاتای جون دارم البته چهار ساله که خوشبخترین زن هستم چون همسری مهربون و فداکار دارم به اسم سعید امروز جز تولد چهار ماهگیت یه اتفاق خوب دیگه هم افتاده به عزیزم همسرم عشق زندگیم تبریک میگم آخه بابایی باز اسمال هم پژوهشگر واحد و منطقه شده تبریک میگم امیدوارم شاهد پیشرفتهای بابایی باشیم آیاتایم دختر گلم امروز صبح دوتایی رفتیم برات کیک بخرم هوا هم خیلی سرد بود کیک و خریدیم برگشتیم خونمون خواب بودی گذاشتمت تو تختت منم یکم خونرو مرتب کردم تا وقتی بابایی اومد احساس راحتی بکنه الان ساعت 5 بعداز...
26 آذر 1392

پستونک

نور زندگیم امروز هم با یه بازی جدید از خواب بیدار شدیم آخه خانومی میخواد خودش پستونک رو بزاره دهنش من میزارم دهنت خوشکلت ولی با انگشتای کوچولوت در میاری تا خودت بزاری نمیتونی بعدشم عصبانی میشی هی درمیاری بعد گریه میکنی من میزارم دهنت نمیشه من بدم بهت تا یاد گرفتی خودت بزاری آخه قربون لبات بشم؟؟؟؟؟؟؟؟       ...
26 آذر 1392

خاطره زایمان

  یک هفته پیش از زایمان آخرین سونو گرافی که رفتیم دکتر بابا هارو نمیزاشت داخل از دکتر خواستم برام یه سونوگرافی بنویسه تا برم بیرون سونو ولی خوشبختانه این دفعه بابایی رو صدا کردن خیلی خوشحال شدم تمام وجودتو نشونمون داد میگفت این قلبه این خونی هست که جریان داره این ستون فقراتشه صدای قلبت و......     فردای سونو من یک دفعه دل درد شدم با درد زایمان هم آشنایی نداشتم ترسیدیم شب بود به باباجون گفتم بابایی ترسید داشت میدویید این ورو اونور نمیدونست به کی زنگ بزنه به کی خبر بده همه رو خبر کرده بود زن عموهات عمت بچه هاشون همه اومده بودن خونمون که آیاتای داره میاد دوتایی رفتیم بیمارستان گفتن درد زایمان نیست از استرس هست چیزه مهم...
21 آذر 1392