عشقم آیاتایعشقم آیاتای، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
آیسوآیسو، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

آیاتای وآیسو دو ماه مامان و بابا

خاطره زایمان

1392/9/21 12:18
نویسنده : مامان فائزه
256 بازدید
اشتراک گذاری

 

یک هفته پیش از زایمان آخرین سونو گرافی که رفتیم دکتر بابا هارو نمیزاشت داخل از دکتر خواستم برام یه سونوگرافی بنویسه تا برم بیرون سونو ولی خوشبختانه این دفعه بابایی رو صدا کردن خیلی خوشحال شدم تمام وجودتو نشونمون داد میگفت این قلبه این خونی هست که جریان داره این ستون فقراتشه صدای قلبت و......

 

 

فردای سونو من یک دفعه دل درد شدم با درد زایمان هم آشنایی نداشتم ترسیدیم شب بود به باباجون گفتم بابایی ترسید داشت میدویید این ورو اونور نمیدونست به کی زنگ بزنه به کی خبر بده همه رو خبر کرده بود زن عموهات عمت بچه هاشون همه اومده بودن خونمون که آیاتای داره میاد دوتایی رفتیم بیمارستان گفتن درد زایمان نیست از استرس هست چیزه مهمی نیست برگشتیم پسر عمه پیمان پرسیدپس آیاتای کو؟؟؟خنده

 

 

بیستو پنج مرداد رسید خوشحال بودم که فردا بغلم میگیرم میبینمت میبوسمت ناراحت بود چون فقط مال من بودی ولی الان همه لمست میکنن...

 

کیفت خیلی وقته که آماده بود هر روز باز میکردم نگا میکردم دوباره جمع میکردم 

 

مامان بمیره برات کوچیک بودی ضعیف دکتر نگفته بود بهمون که نی نی تون کوچیکه ناراحت بودم

 

روز موعود رسید تمام شدن انتظار 26 مرداد

 

عزیزم صبح ساعت شش بیدار شدیم بعد از ماه ها روزها بلاخره 26 مرداد اومد حس عجیبی داشتم امروز میخواستن تو رو از وجود من جدا کنن 

 

رفتیم دنبال مامان جون و دایی جعفر بعد رفتیم بیمارستان، به موقع هم رسیدیم ولی چون شناسنامه نبرده بودیم من موندم آخر از همه ظهر ساعت دوازده یکی یکی میرفتن اتاق عمل منم هی حرف میزدم مامانا میخندیدن میگفتن استرسمون رو کم کردی دعام میکردن و نوبت من رسید واااااااااای خدای من داشتم از استرس میمردم آیت الکرسی صلوات سوره حمد توحید همه اینا شده بود دل داریم به خودم جرات میدادم داشتیم تو سالن بیمارتان میرفتیم همه هم پشت سرم بودن رسیدیم دم در اتاق عمل وااااااااای خدای من رفتیم تو دکترم اومد پرستار دکتر همه داشتن منو اماده میکردن برا عمل آمپول بی حسی و عمل شروع شدن صدای گریت دنیامو عوض کرد چشام پر اشک شده بودن جمله ای نیست تا من بتونم حسمو با اون بگم خیلی سعی میکنم بگم ولی کلمات کم میاره

 

 وقتی آوردن بخش بابایی گل خریده بود بعد ترسیده بود پسند نکنم برگشته بود عوض کنه وسط خیابون فک کرده بود اگه الان من از عمل تموم بشم بیارن بیرون بابایی رو اونجا نبینم چه اتفاقی بعدا خواهد افتاد زودی برگشته بود بیمارستان تا بابایی رسید منم آوردن

 

بعد از همه اینا عشقمو نفسمو روحمو آوردن پیشم یه دل سیر گریه کردم از خوشحالی بعد کمکم کردن تا بهت شیر بدم ....

 

عزیزم همه وجودم این خاطره روز زایمان بود

 

دوست دارم دوست دارم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان آیهان
21 آذر 92 17:29
فائزه جون خدا کوچولوتو واست نگه داره .راستی شما کجایی هستید؟
مامان فائزه
پاسخ
مرسی عزیزم ارومیه....
مامان ایمان
21 آذر 92 19:41
عزیزم چه دخمل زیباییییییییییی خدا حفظت کنه مامانی به ماهم سر بزنیددددددددد
مامان فائزه
پاسخ
ممنون عزیزم چشم حتما
مامان ایمان
21 آذر 92 20:46
خصوصی
مامان پرهام
24 آذر 92 0:57
خدا حفظش کنه
مامان فائزه
پاسخ
فدات بشم ممنون همچنین
مامان الناز
24 آذر 92 16:12
عزيزم ايشالاه هميشه شاد و خوش باشيد
مامان فائزه
پاسخ
قربونت بشم عزیزم
مامان آیهان
26 آذر 92 11:45
عزیزم واقعا بهترین لحظه زندگی هرکسی تولد بچشه. راستی 4ماهگی آیاتای جونم هم مبارک منم عکسای تولد 4ماهگی آیهانو امروز میذارم وقت کردی سربزن ببین
مامان فائزه
پاسخ
آره واقعا بهتر از این روز به ذهنم نمیاد ممنون عزیزم چشم حتما