وقتی فهمیدم تو قلبمی
ناز مامانی میخوام از روزی بگم که فهمیدم تو دلمی
بابایی خیلی دوس داشت زودتر بیایی منم همینطور پنج ماه بعد از عروسی رفتم دندانپزشکی کار ناتمام داشتم ،دکتر گفت حامله که نیستین منم گفتم نمیدونم ته دلم هم خدا خدا میکردم که باشم چون نبودتو احساس میکردیم جای خالیت تو خونمون کاملا پیدا بود، احساس میکردیم که خونمون سردو بی صداست....
خب مامانی، دکتر نوشت برم آزمایش خون، همون روز رفتم دادم تا فردا چه طوری صبر کردم خدا میدونه به بابات هم هنوز چیزی نگفتم صبح شد بابایی رفت دانشگاه گفتم منم میرم خونه بابام مستقیم رفتم آزمایشگاه جوابو گرفتم رفتم طبقه بالا پیشه دکتر زنان گفت مبارکه ....
وااااااای خدای من چه حس غریبی چقدر خوشحالم خیلییییییی خوشحالم شب یلدا هیچ وقت یادم نمیره صبحش فهمیدم وجودتو ، وقتی به بابایی گفتم هی میگفت راست میگی راست میگی خدارو شکر خدارو شکر فک کنم به خاطر شغلش بود که از خوشحالی تمام کلماتو تکرار میکرد من خوشحالتر از بابات، بابات خوشحالتر از من....
و الان در آغوشمی چه زود گذشت.......