عشقم آیاتایعشقم آیاتای، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
آیسوآیسو، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

آیاتای وآیسو دو ماه مامان و بابا

بدون عنوان

  ب میرم برات سردته؟؟؟؟؟     چرا تعجب کردی نازم؟؟؟     فدای ابروهات بشمممممممممم من   اولا خیلی ناراحت بودم که دخترم ابرو نداره......   قربونت بشم بسته دیگه ابرو ،چشات پیدا نیست هااااا زیر ابروهات باز سیاه شده داره ابرویه جدید در میاد دورت بگرم کافیه من شوخی کرده بودم که دخترم ابرو نداره.....    ...
21 آذر 1392

بدون عنوان

سلام عزییییییییزم فدات بشم من، میخوام از امروز بگم که چقد سر سفره شیطونی کردی آیاتایم وقتی میبینی تی وی بازه همچین چشاتو میدوزی به تی وی که هیچ کسو نمیبینی حتی منو ...... ولی امروز متوجه شدم وقتی داشتیم نهار میخوردیم بد جور به سفره نگاه میکردی طوری که دیگه توجهی به تلویزیون نداشتی نتونستیم نهارمون رو بخوریم مامان جون با بابا جون {مامانو بابای من }هم مهمونمون بودن اومدم بغلت کردم که پشتت باشه سعی میکردی که باز نگاه کنی مامانم گفت ناراحت میشیم نمیتونم دیگه ادامه بدم یه ذره دادم طعم غذا رو که چشیدی دیگه گریه کردی که باید غذا بدین اخه فدات شم  خطر داره برات زوده برات یه دوماه هم صبر کنی همه چی میدم صبرم که نمیکنی قربونت بشم یکم شکمو تش...
20 آذر 1392

خاطره یه روز معمولی

عشق ماما الان١٤/٩/٩٢ ساعت دوازده ظهره تو خوابیدی منم نشستم کنارت دارم برات مینویسم تا وقتی بزرگ شدی بخونی بدونی چقد دوست داشتم دارم خواهم داشت..... شبا یکی دوبار بیدار میشی ساعت دو و پنج صبح بعضی وقتا اصلا بیدار نمیشی تا صبح میخوابی شش صبح دلم برات هم تنگ میشه هم میسوزه که گرسنه ای {الان بیدار شدی فک کنم شیر میخوایی بزار بهت برسم باز برمیگردم مینویسم } {نوش جونت بشه} بیدار میشم خودم بهت شیر میدم اخه نازگل ما یکم خوش خواب هستن، بابایی دلش نمیاد بیدارم کنه تا صبحانه بدم میگه شبا خیلی بیدار میشی ... ساعت ده دهو نیم بیدار شدم شکم عشقموسیر کردم خودمم شیر خوردم تا برات شیر بشه عزیزم الان بغلمی من دارم مینویسم تو هم داری به تی وی نگاه ...
14 آذر 1392

وقتی فهمیدم تو قلبمی

ناز مامانی میخوام از روزی بگم که فهمیدم تو دلمی بابایی خیلی دوس داشت زودتر بیایی منم همینطور پنج ماه بعد از عروسی رفتم دندانپزشکی کار ناتمام داشتم ،دکتر گفت حامله که نیستین منم گفتم نمیدونم ته دلم هم خدا خدا میکردم که باشم چون نبودتو احساس میکردیم جای خالیت تو خونمون کاملا پیدا بود، احساس میکردیم که خونمون سردو بی صداست.... خب مامانی، دکتر نوشت برم آزمایش خون، همون روز رفتم دادم تا فردا چه طوری صبر کردم خدا میدونه به بابات هم هنوز چیزی نگفتم صبح شد بابایی رفت دانشگاه گفتم منم میرم خونه بابام مستقیم رفتم آزمایشگاه جوابو گرفتم رفتم طبقه بالا پیشه دکتر زنان گفت مبارکه .... وااااااای خدای من چه حس غریبی چقدر خوشحالم خیلییییییی خوشحا...
14 آذر 1392

بدون عنوان

قربون چشات لبات دماغت ابروهات بشم من     بغل مامان هما نشستی تو ماشین وقتی رفتیم خونه بابا بزرگ من فقط موقع شیر دادن میبینمت دیگه نمیدن بغلم اونقد دوست دارن که اندازه نداره     ...
14 آذر 1392

بدون عنوان

اینم یه عکس با خاله جون که موقع برگشتن به خونمون گرفتم خاله خیلی دوست داره ولی بعضی موقع ها یکم حسودی میکنه اونم از دوس داشتنه هاااااااااا فدای لباسای خرگوشیت بشم من..... ..     با بابایی داری بازی میکنی قربون دوتاتون بشم     ...
14 آذر 1392