خاطره یه روز معمولی
عشق ماما الان١٤/٩/٩٢ ساعت دوازده ظهره تو خوابیدی منم نشستم کنارت دارم برات مینویسم تا وقتی بزرگ شدی بخونی بدونی چقد دوست داشتم دارم خواهم داشت..... شبا یکی دوبار بیدار میشی ساعت دو و پنج صبح بعضی وقتا اصلا بیدار نمیشی تا صبح میخوابی شش صبح دلم برات هم تنگ میشه هم میسوزه که گرسنه ای {الان بیدار شدی فک کنم شیر میخوایی بزار بهت برسم باز برمیگردم مینویسم } {نوش جونت بشه} بیدار میشم خودم بهت شیر میدم اخه نازگل ما یکم خوش خواب هستن، بابایی دلش نمیاد بیدارم کنه تا صبحانه بدم میگه شبا خیلی بیدار میشی ... ساعت ده دهو نیم بیدار شدم شکم عشقموسیر کردم خودمم شیر خوردم تا برات شیر بشه عزیزم الان بغلمی من دارم مینویسم تو هم داری به تی وی نگاه ...
نویسنده :
مامان فائزه
12:12