عشقم آیاتایعشقم آیاتای، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره
آیسوآیسو، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

آیاتای وآیسو دو ماه مامان و بابا

خاطره یه روز معمولی

عشق ماما الان١٤/٩/٩٢ ساعت دوازده ظهره تو خوابیدی منم نشستم کنارت دارم برات مینویسم تا وقتی بزرگ شدی بخونی بدونی چقد دوست داشتم دارم خواهم داشت..... شبا یکی دوبار بیدار میشی ساعت دو و پنج صبح بعضی وقتا اصلا بیدار نمیشی تا صبح میخوابی شش صبح دلم برات هم تنگ میشه هم میسوزه که گرسنه ای {الان بیدار شدی فک کنم شیر میخوایی بزار بهت برسم باز برمیگردم مینویسم } {نوش جونت بشه} بیدار میشم خودم بهت شیر میدم اخه نازگل ما یکم خوش خواب هستن، بابایی دلش نمیاد بیدارم کنه تا صبحانه بدم میگه شبا خیلی بیدار میشی ... ساعت ده دهو نیم بیدار شدم شکم عشقموسیر کردم خودمم شیر خوردم تا برات شیر بشه عزیزم الان بغلمی من دارم مینویسم تو هم داری به تی وی نگاه ...
14 آذر 1392

وقتی فهمیدم تو قلبمی

ناز مامانی میخوام از روزی بگم که فهمیدم تو دلمی بابایی خیلی دوس داشت زودتر بیایی منم همینطور پنج ماه بعد از عروسی رفتم دندانپزشکی کار ناتمام داشتم ،دکتر گفت حامله که نیستین منم گفتم نمیدونم ته دلم هم خدا خدا میکردم که باشم چون نبودتو احساس میکردیم جای خالیت تو خونمون کاملا پیدا بود، احساس میکردیم که خونمون سردو بی صداست.... خب مامانی، دکتر نوشت برم آزمایش خون، همون روز رفتم دادم تا فردا چه طوری صبر کردم خدا میدونه به بابات هم هنوز چیزی نگفتم صبح شد بابایی رفت دانشگاه گفتم منم میرم خونه بابام مستقیم رفتم آزمایشگاه جوابو گرفتم رفتم طبقه بالا پیشه دکتر زنان گفت مبارکه .... وااااااای خدای من چه حس غریبی چقدر خوشحالم خیلییییییی خوشحا...
14 آذر 1392

بدون عنوان

قربون چشات لبات دماغت ابروهات بشم من     بغل مامان هما نشستی تو ماشین وقتی رفتیم خونه بابا بزرگ من فقط موقع شیر دادن میبینمت دیگه نمیدن بغلم اونقد دوست دارن که اندازه نداره     ...
14 آذر 1392

بدون عنوان

اینم یه عکس با خاله جون که موقع برگشتن به خونمون گرفتم خاله خیلی دوست داره ولی بعضی موقع ها یکم حسودی میکنه اونم از دوس داشتنه هاااااااااا فدای لباسای خرگوشیت بشم من..... ..     با بابایی داری بازی میکنی قربون دوتاتون بشم     ...
14 آذر 1392

بدون عنوان

سلام عزیزم میخوام بگم چه جوری اسمتو انتخاب کردیم... خیلی دنبال اسم گشتم تو اینترنت تو لیست دانجشوهای بابا تو کتاب ها هیچ اسمی به دلم نمیچسبسد جر آیاتای من آیاتای میخواستم یعنی مثل ماه بابایی هم میگفت هر اسمی تو بگی اما ته دلش نارگل دوس داشت همیشه میگفت تو شناسنامه آیاتای ولی نارگل صدا کنیم قبول کردم ولی خوشبختانه آیاتای صدا کردیم واسمی شد که من میخواستم ...
13 آذر 1392

بدون عنوان

مامانی اولین باری بود که من بردمت حموم همیشه مامان هما ،مامان من میبرد حموم این دفعه من بردم که پشیمون شدم خیلی میترسیدم..... مامانی این چه کاری هست آخه میکنی می خوایی نافت بمونه بیرون داری پوشاکتو میکشی پایین  لباساتو پوشیدی اصلا مامانی رو هم اذیت نکردی نه موقع حموم نه پوشیدن لباسات زیر آب گریه نمیکنی خیلی دختر نازی هستی آروم و ملوس....... ...
12 آذر 1392