عشقم آیاتایعشقم آیاتای، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره
آیسوآیسو، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

آیاتای وآیسو دو ماه مامان و بابا

واکسن چهار ماهگیت

عشقم میخوام از واکسن چهار ماهگیت بنویسم ولی قربونت بشم میگی اگه بزاری زمین منم نمیزارم بنویسی الان نشستی بغلم منم دارم سعی میکنم تا بنویسم یکشنبه 92/9/24 رفته بودم خونه بابامینا اونجا تصمیم گرفتم به بهداشت بریم رفتیم عشق ماما من 25 کیلو وزنم زیاد شده بود خیلی ناراحت و نگران بودم که نیاد پایین و از یه طرف هم میخواستم بدونم تو چند کبلو شدی پرونده رو که باز کرد گفت یه واکسن چهار ماهگی دارین باید بزنیم مامانی بمیره برات باز تب و پا درد البته واکسن هایه دیگه اصلا به روت نیوردی فقط موقع زدن گریه میکردی ولی این دفعه پاتو نمیتونستی تکون بدی ماما قربون پاهای کوچیکت بشه که درد داره تب هم کردی ولی خدارو شکر الان نه درد داری نه تب آیاتایم منم ...
27 آذر 1392

تولد چهار ماهگی

سلام دورت بگردم امروز 26 آذر تولد چهار ماهگیت چهار ماهه که من خوشبختترین مادر دنیام آخه یه دختر نازو خوشکل به اسم آیاتای جون دارم البته چهار ساله که خوشبخترین زن هستم چون همسری مهربون و فداکار دارم به اسم سعید امروز جز تولد چهار ماهگیت یه اتفاق خوب دیگه هم افتاده به عزیزم همسرم عشق زندگیم تبریک میگم آخه بابایی باز اسمال هم پژوهشگر واحد و منطقه شده تبریک میگم امیدوارم شاهد پیشرفتهای بابایی باشیم آیاتایم دختر گلم امروز صبح دوتایی رفتیم برات کیک بخرم هوا هم خیلی سرد بود کیک و خریدیم برگشتیم خونمون خواب بودی گذاشتمت تو تختت منم یکم خونرو مرتب کردم تا وقتی بابایی اومد احساس راحتی بکنه الان ساعت 5 بعداز...
26 آذر 1392

پستونک

نور زندگیم امروز هم با یه بازی جدید از خواب بیدار شدیم آخه خانومی میخواد خودش پستونک رو بزاره دهنش من میزارم دهنت خوشکلت ولی با انگشتای کوچولوت در میاری تا خودت بزاری نمیتونی بعدشم عصبانی میشی هی درمیاری بعد گریه میکنی من میزارم دهنت نمیشه من بدم بهت تا یاد گرفتی خودت بزاری آخه قربون لبات بشم؟؟؟؟؟؟؟؟       ...
26 آذر 1392

خاطره زایمان

  یک هفته پیش از زایمان آخرین سونو گرافی که رفتیم دکتر بابا هارو نمیزاشت داخل از دکتر خواستم برام یه سونوگرافی بنویسه تا برم بیرون سونو ولی خوشبختانه این دفعه بابایی رو صدا کردن خیلی خوشحال شدم تمام وجودتو نشونمون داد میگفت این قلبه این خونی هست که جریان داره این ستون فقراتشه صدای قلبت و......     فردای سونو من یک دفعه دل درد شدم با درد زایمان هم آشنایی نداشتم ترسیدیم شب بود به باباجون گفتم بابایی ترسید داشت میدویید این ورو اونور نمیدونست به کی زنگ بزنه به کی خبر بده همه رو خبر کرده بود زن عموهات عمت بچه هاشون همه اومده بودن خونمون که آیاتای داره میاد دوتایی رفتیم بیمارستان گفتن درد زایمان نیست از استرس هست چیزه مهم...
21 آذر 1392

بدون عنوان

  ب میرم برات سردته؟؟؟؟؟     چرا تعجب کردی نازم؟؟؟     فدای ابروهات بشمممممممممم من   اولا خیلی ناراحت بودم که دخترم ابرو نداره......   قربونت بشم بسته دیگه ابرو ،چشات پیدا نیست هااااا زیر ابروهات باز سیاه شده داره ابرویه جدید در میاد دورت بگرم کافیه من شوخی کرده بودم که دخترم ابرو نداره.....    ...
21 آذر 1392

بدون عنوان

سلام عزییییییییزم فدات بشم من، میخوام از امروز بگم که چقد سر سفره شیطونی کردی آیاتایم وقتی میبینی تی وی بازه همچین چشاتو میدوزی به تی وی که هیچ کسو نمیبینی حتی منو ...... ولی امروز متوجه شدم وقتی داشتیم نهار میخوردیم بد جور به سفره نگاه میکردی طوری که دیگه توجهی به تلویزیون نداشتی نتونستیم نهارمون رو بخوریم مامان جون با بابا جون {مامانو بابای من }هم مهمونمون بودن اومدم بغلت کردم که پشتت باشه سعی میکردی که باز نگاه کنی مامانم گفت ناراحت میشیم نمیتونم دیگه ادامه بدم یه ذره دادم طعم غذا رو که چشیدی دیگه گریه کردی که باید غذا بدین اخه فدات شم  خطر داره برات زوده برات یه دوماه هم صبر کنی همه چی میدم صبرم که نمیکنی قربونت بشم یکم شکمو تش...
20 آذر 1392