عشقم آیاتایعشقم آیاتای، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
آیسوآیسو، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

آیاتای وآیسو دو ماه مامان و بابا

تولد چهار ماهگی

سلام دورت بگردم امروز 26 آذر تولد چهار ماهگیت چهار ماهه که من خوشبختترین مادر دنیام آخه یه دختر نازو خوشکل به اسم آیاتای جون دارم البته چهار ساله که خوشبخترین زن هستم چون همسری مهربون و فداکار دارم به اسم سعید امروز جز تولد چهار ماهگیت یه اتفاق خوب دیگه هم افتاده به عزیزم همسرم عشق زندگیم تبریک میگم آخه بابایی باز اسمال هم پژوهشگر واحد و منطقه شده تبریک میگم امیدوارم شاهد پیشرفتهای بابایی باشیم آیاتایم دختر گلم امروز صبح دوتایی رفتیم برات کیک بخرم هوا هم خیلی سرد بود کیک و خریدیم برگشتیم خونمون خواب بودی گذاشتمت تو تختت منم یکم خونرو مرتب کردم تا وقتی بابایی اومد احساس راحتی بکنه الان ساعت 5 بعداز...
26 آذر 1392

پستونک

نور زندگیم امروز هم با یه بازی جدید از خواب بیدار شدیم آخه خانومی میخواد خودش پستونک رو بزاره دهنش من میزارم دهنت خوشکلت ولی با انگشتای کوچولوت در میاری تا خودت بزاری نمیتونی بعدشم عصبانی میشی هی درمیاری بعد گریه میکنی من میزارم دهنت نمیشه من بدم بهت تا یاد گرفتی خودت بزاری آخه قربون لبات بشم؟؟؟؟؟؟؟؟       ...
26 آذر 1392

خاطره زایمان

  یک هفته پیش از زایمان آخرین سونو گرافی که رفتیم دکتر بابا هارو نمیزاشت داخل از دکتر خواستم برام یه سونوگرافی بنویسه تا برم بیرون سونو ولی خوشبختانه این دفعه بابایی رو صدا کردن خیلی خوشحال شدم تمام وجودتو نشونمون داد میگفت این قلبه این خونی هست که جریان داره این ستون فقراتشه صدای قلبت و......     فردای سونو من یک دفعه دل درد شدم با درد زایمان هم آشنایی نداشتم ترسیدیم شب بود به باباجون گفتم بابایی ترسید داشت میدویید این ورو اونور نمیدونست به کی زنگ بزنه به کی خبر بده همه رو خبر کرده بود زن عموهات عمت بچه هاشون همه اومده بودن خونمون که آیاتای داره میاد دوتایی رفتیم بیمارستان گفتن درد زایمان نیست از استرس هست چیزه مهم...
21 آذر 1392

بدون عنوان

  ب میرم برات سردته؟؟؟؟؟     چرا تعجب کردی نازم؟؟؟     فدای ابروهات بشمممممممممم من   اولا خیلی ناراحت بودم که دخترم ابرو نداره......   قربونت بشم بسته دیگه ابرو ،چشات پیدا نیست هااااا زیر ابروهات باز سیاه شده داره ابرویه جدید در میاد دورت بگرم کافیه من شوخی کرده بودم که دخترم ابرو نداره.....    ...
21 آذر 1392

بدون عنوان

سلام عزییییییییزم فدات بشم من، میخوام از امروز بگم که چقد سر سفره شیطونی کردی آیاتایم وقتی میبینی تی وی بازه همچین چشاتو میدوزی به تی وی که هیچ کسو نمیبینی حتی منو ...... ولی امروز متوجه شدم وقتی داشتیم نهار میخوردیم بد جور به سفره نگاه میکردی طوری که دیگه توجهی به تلویزیون نداشتی نتونستیم نهارمون رو بخوریم مامان جون با بابا جون {مامانو بابای من }هم مهمونمون بودن اومدم بغلت کردم که پشتت باشه سعی میکردی که باز نگاه کنی مامانم گفت ناراحت میشیم نمیتونم دیگه ادامه بدم یه ذره دادم طعم غذا رو که چشیدی دیگه گریه کردی که باید غذا بدین اخه فدات شم  خطر داره برات زوده برات یه دوماه هم صبر کنی همه چی میدم صبرم که نمیکنی قربونت بشم یکم شکمو تش...
20 آذر 1392

خاطره یه روز معمولی

عشق ماما الان١٤/٩/٩٢ ساعت دوازده ظهره تو خوابیدی منم نشستم کنارت دارم برات مینویسم تا وقتی بزرگ شدی بخونی بدونی چقد دوست داشتم دارم خواهم داشت..... شبا یکی دوبار بیدار میشی ساعت دو و پنج صبح بعضی وقتا اصلا بیدار نمیشی تا صبح میخوابی شش صبح دلم برات هم تنگ میشه هم میسوزه که گرسنه ای {الان بیدار شدی فک کنم شیر میخوایی بزار بهت برسم باز برمیگردم مینویسم } {نوش جونت بشه} بیدار میشم خودم بهت شیر میدم اخه نازگل ما یکم خوش خواب هستن، بابایی دلش نمیاد بیدارم کنه تا صبحانه بدم میگه شبا خیلی بیدار میشی ... ساعت ده دهو نیم بیدار شدم شکم عشقموسیر کردم خودمم شیر خوردم تا برات شیر بشه عزیزم الان بغلمی من دارم مینویسم تو هم داری به تی وی نگاه ...
14 آذر 1392

وقتی فهمیدم تو قلبمی

ناز مامانی میخوام از روزی بگم که فهمیدم تو دلمی بابایی خیلی دوس داشت زودتر بیایی منم همینطور پنج ماه بعد از عروسی رفتم دندانپزشکی کار ناتمام داشتم ،دکتر گفت حامله که نیستین منم گفتم نمیدونم ته دلم هم خدا خدا میکردم که باشم چون نبودتو احساس میکردیم جای خالیت تو خونمون کاملا پیدا بود، احساس میکردیم که خونمون سردو بی صداست.... خب مامانی، دکتر نوشت برم آزمایش خون، همون روز رفتم دادم تا فردا چه طوری صبر کردم خدا میدونه به بابات هم هنوز چیزی نگفتم صبح شد بابایی رفت دانشگاه گفتم منم میرم خونه بابام مستقیم رفتم آزمایشگاه جوابو گرفتم رفتم طبقه بالا پیشه دکتر زنان گفت مبارکه .... وااااااای خدای من چه حس غریبی چقدر خوشحالم خیلییییییی خوشحا...
14 آذر 1392